Saturday, June 26, 2010

سفر به بهشت

بر روی این کره خاکی نقاطی هستند که بر حسب روزگار و زمان برای افرادی به بهشت تبدیل می شوند و اینچنین بود که سفر کوتاه من به سیسیل در ایتالیا به عنوان سفر به بهشت زمینی در خاطره ام ثبت شد.

مشغله تحصیل و کار, دل و دماغ سفر را ازم ربوده بود ولی اصرار دوستان را بی جواب نگذاشتم. در سحرگاه شنبه ای تابستانی به سمت فرودگاهی در آلمان به راه افتادیم. در حالی که فصل تابستان است ولی خنکی هوا اجازه نمی دهد که لباس تابستانی پوشید با این حال ما خود را برای هوایی گرم و دلچسب آماده کرده بودیم.

هواپیما بعد از دو و نیم ساعت پرواز ما را به مقصد موعود رساند. به هنگام خروج از هواپیما باد داغ صبحگاهی حس غریب و اشنایی بود. خود را به شهر رساندیم و در طول مسیر چشم هایمان را به این سرزمین عادت دادیم, هرچند برای اندک زمانی. نخست بر آن شدیم که کوچه پس کوچه های این شهر را برای صبحانه جستجو کنیم. کوچه ها خالی بود و قابل لمس بود که ساکنین هستند و فقط خورشید پیش از ظهر را فرار می کنند, دقیقا بر عکس ما. ساختمانهای شهر گویا داستانها برای تعریف کردن داشتند. سر انجام یک نانوایی ایتالیایی پیدا کردیم. دوشیزه جوانی از ما با خوشرویی استقبال و سفارشات ما را آماده کرد. با پاکتی بر از انواع نان مغازه را خندان ترک کردیم و کمی آنطرف تر در کنار دریا نانهای تازه را خالی خالی خوردیم و به به و چه چه کردیم که چه نانی و چه نانوایی.

تا اینجای سفر هنوز بهشت را کشف نکرده بودم. فقط خونسردی ساکنین این شهر و فراغ از قوانین بود که آرامشی بی نظیر را در من ایجاد کرده بود. البته باید توضیح بدهم که منظور من از این فراغ از قوانین در واقع عدم اجرای مو به موی قوانین رانندگی در ایتالیا است که در واقع به مثال آینه ای از آن جامعه است. اینجا رانندگان خود را محدود به سرعت مجاز نمی کنند و پا را تا حد امکان بر پدال گاز می فشارند و اینطور است که ترمزها هم با صدایی رسا تر به گوش می رسند. خطکشی عابر پیاده معنای خاصی ندارد زیرا کسی برایتان ترمز نخواهد کرد فقط دورتان می زنند یعنی سعی می کنند یا از پشتتان یا از جلویتان رد شوند. البته بوق همیشه وسیله خوبی برای اعلام اعتراض به عابرین یا گذر از چهارراه بدون توقف است. همچنین در خیابانها لاینی در کار نیست بنابرین نظم خسته کننده ای هم دیده نمی شود و ماشینها به گونه ای هنرمندانه در کنار هم حرکت می کنند.

بعد از این که با رسم رانندگی آشناتر شدیم نصمیم گرفتیم شانس خود را در جزیره ای بسیار کوچک آزمایش کنیم. قایق های متعددی به جزیره در حال حرکت بودند که نشان از جابجایی حجیم ساکنین بود. البته بعضی از ساکنین ترجیح می داند که با کشتی خصوصی خود جابجا شوند. هرچند ترجیح ما هم همین بود ولی جیبهایمان فقط در حد کشتی عمومی یاری می کردند. در طول سفری نیم ساعته به جزیره یاد گرفتیم که بوق در کشتی رانی هم کاربرد دارد.

به هنگام ورود کشتی به بندر بسیار کوچک جزیره چندین مینی بوس و ماشین شخصی آماده جابجایی مسافرین به هتل ها و محل اقامتشان بودند و در چند دقیقه همه رفتند و ما ماندیم. در همانجا چند مغازه ای ماشین, موتور و دوچرخه اجاره می دادند ولی ما تصمیم گرفتیم پیاده به سمت ساحل حرکت کنیم, تصمیمی که حتی افراد محلی را به تعجب واداشت ولی ما مصمم بودیم و صندل به پا در جاده به راه افتادیم, جاده ای که بعدا به خاکی تبدیل شد. راهی که در انتهای آن صندل های سوراخ شده ما گواه طولانی بودنش بودند, جواب علت تعجب محلی ها. والی ما را باکی نبود, زیر خورشید درخشان عرق ریزان قدم می زدیم و از بودن خورشید و مناظر لذت می بردیم. آرزو می کردیم تمام مشکلات زندگی چنین صعب العبور باشند, ولی افسوس.

در طول مسیر اتش امان نمی داد و گرمای خورشید موهای تیره ما را داغ کرده بود. البته دوستان مو بور هم وضع بهتری نداشتند. با این وجود خورشید همچنان دوست ما بود و از بودنش خوشحال بودیم و این است مصداق دوری و دوستی. در طول مسیر خانه ها را نظاره گر بودیم و متعجب از اینکه چرا هیچ جنبنده ای را شاهد نیستیم.

سرانجام مقصد خود را از بین سنگ ها نمایان کرد و اینجا بود که پاها دوباره جان گرفت و اتش فراموش شد.

برای رسیدن به ساحل همچنان راهی پر سنگ را پیش رو داشتیم که با آه ناله هم همراه بود, زیرا صندلهای ما در مقابل سنگهای تیز محافظ پاهای ما نبودند. ولی آبی آب و آبی آسمان فرصت فکر کردن را ربوده بودند و تنها اندیشه رسیدن به آب بود. به آب که رسیدم کلماتی برای وصف آن زیبایی که نظاره گرش بودم پیدا نکردم. در آن چند ساعت که در آب یا در کنار آب بودم دنیا برایم نبود و گویا تافته ای جدا بافته هستم و این همه درد و غم مال من نیست. حس غریبی بود و گرانبها. دوست دارم تکرارش کنم و چه آسان است, چشم هایم را می بندم و تصور می کنم: در کنار ساحل رخت از تن می کنی و بوی آب را حس می کنی و بادی دلنشین پوستت را نوازش می کند.

ماسه های ساحل به لای انگشت پا می روند و امکان راست ایستادن را از آدم می گیرند و اینجوری کج قدم زدن را می آموزی. تا زانو وارد آب می شوی و همچنان لطافت ماسه ها را احساس می کنی. از اینجا به بعد نمیشود قدم زنان رفت زیرا آب خنک است و باید دل به دریا بزنی. خودت را به آب می کوبی و چنان پر انرژی دست و پا می زنی تا آب گرم شود!

آب چنان صاف است که همچنان کف دریا رو می تونی ببینی. شنا می کنی...

دقایقی روی آب شناور می شوی و می گذاری خورشید چشمهایت را نوازش کند. آب گرم شده است. بعد از اینکه دوبار عمودی میشوی خنکی آب را در لایه های پایینی حس می کنی. موجها تو را بالا و پایین می کنند و گاهی با خود آب گرم یا سرد می آورند. سیراب نمی شوی و سر در زیر آب می کنی در جستجوی زیبایی. یافت می کنی. ماهی ها در اطرافت جولان می دهند در گروه های منظم. دستت را دراز می کنی و نمی توانی لمسشان کنی. آنها سریعتر هستند. به دنباشان در زیر آب شنا می کنی و آنها مستقیم حرکت نمی کنند. مجبوری تمام مدت نیم دایره بزنی و به حالت کش و قوس شنا کنی. عروس دریایی می بینی و جرآت نداری لمسش کنی چون در ساحل محلی ها قبلا از ضربه های برق اساش برات گفتند و تو را به احتیاط دعوت کرده اند.

زمان مثل همیشه به سرعت می گذرد و زمان رفتن فرا می رسد. ما نیز باید خود را به آخرین کشتی روز میرساندیم. در راه بازگشت دیگر توان راه رفتن نداشتیم و اینچنین شد که نیم ساعت برای اتوبوس صبر کردیم. اتوبوسی که در کوچه های تنگ جزیره توانایی رانندگی مسابقه ای خود را به نمایش گذاشت.


جزیره را ترک گفتیم و به شهر که رسیدیم شکم های خالیمان ما را به سمت یه رستوران ایتالیایی راهنمایی کرد. رستورانی که در آن سه نسل کار می کردند. مادربزرگ که با نوه اش سرگم بود و پدر و مادر نوه که مشغول پذیرایی از مشتریان بودند. در این رستوران فوتبال هم تماشا کردیم و مهمتر از همه اینکه یکی از بهترین پیتزاها را خوردیم. بعد از اینکه فوتبال تمام شد, صاحب رستوران قبول کرد صورتحساب را برایمان بیاورد چون به هنگام فوتبال به زبان بی زبانی به ما گفت بشینید راحت فوتبالتان را نگاه کنید. سپس در شهر به راه افتادیم و از دیدن آن همه آدم در آنوقت شب در خیابان تعجب که نکردیم ولی به یاد مملکت خودمان افتادیم. گویا مردم خونکی هوا را غنیمت می شمارند و به خرید و تفریح می پردازند.

و به این سرعت سفر ما به پایان رسید و ما خود را دوباره در آلمان یافتیم. جایی که به هنگام ورود باران به اسقبالمان آمد و خنکی هوا مجبورامان کرد کاپشن به تن کنیم.

Sunday, April 18, 2010

پرواز ممنوع


بلایای طبیعی گاهی تلنگری برای انسان ها هستند که بشریت با این همه پیشرفت های علمی هنوز راهی طولانی پیش رو دارد
.


از چهارشنبه هفته گذشته آتشفشانی در جنوب ایسلند شروع به فوران کرد و زندگی صدها میلیون انسان را مورد تاثیر قرار داد. خاکستر این آتشفشان در شهرهای مجاور قابل رویت بود و گاه لایه ای چندین سانتی بر روی شهر نشسته بود و مردم آن منطقه مجبور به ترک موقت خانه خود شدند. ولی در انگلیس و کشورهای دیگر اروپایی اثری از غبار آتشفشان قابل رویت نبود و ما در غرب آلمان آسمانی آبی و هوایی بهاری داشتیم.


از آنجا که در غبار این آتشفشان ذراتی ریز و سخت جنس وجود دارند که در صورت برخورد پرسرعت آهن را نیز می خورند (sandblasting) و پس از ورود به موتور هواپیما امکان از کار افتادن موتور وجود دارد, تمامی فرودگاه های غرب اروپا تعطیل شده اند. این تعطیلی به مدت ۳ روز بوده است و هنوز ادامه دارد. نکته قابل توجه عدم انجام هرگونه پرواز می باشد. این شامل محموله های پستی, محصولات تجاری و از همه مهم تر جابجایی انسانها می باشد. ابعاد این اتفاق بیشتر قابل لمس می شود وقتی به خسارت روزانه ۲۰۰ میلیون یورویی شرکت های هواپیمایی اشاره شود و اینکه روزی ۲۶۰۰۰ پرواز لغو شده است.


هرچند تبعات این بحران برای افرادی که پروازی در برنامه نداشتند, منجمله نویسنده این وبلاگ, قابل درک نیست ولی اخبار منحصر به فرد این زمان گویای گستردگی این بحران هوایی می باشد.


خبری که بیشتر توجه من را به خود جلب کرد سفر برگشت صدر اعظم آلمان خانم آنجلا مرکل از آمریکا بود. هواپیمای صدر اعظم برای اولین بار بدون مقصد از خاک امریکا پرواز کرده است و در نزدیکی اروپا تصمیم گرفته شده در لیسبون پایتخت پرتقال فرود آید و سپس به رم در ایتالیا پرواز کرده اند. از آنجا امکان پرواز به آلمان دیگر وجود نداشته است. قابل ذکر است که صدر اعظم در دیدار های خود چند ده خبرنگار و مشاور به همراه خود دارد که در این سفر نیز بدین ترتیب بوده است. خبرنگاران نقل کرده اند که آنجلا مرکل در فرودگاه گفته است که من یک طرح ۳ ماده ای دارم:

۱ـ خودمان را باید به برلین نزدیک کنیم

۲ـ هیچ کس را نمی خواهم تحت فشار قرار دهم

۳ـ همه با هم آمدیم و همه با هم برخواهیم گشت


این نقل قول که شباهتی غیرقابل انکار با فیلم های هالیودی دارد خیلی برایم جالب بود و تصور می کنم دور از ذهن نیست اگر در آینده فیلمی دراین باره ساخته شود. شایان ذکر می باشد که آنجلا مرکل امکان پرواز با هلیکوپتر که در ارتفاع پایین پرواز می کند را براستی داشته است و با این حال تصمیم به ماندن در کنار تیم ۶۰ نفره همراهش را گرفته است. داستان صدر اعظم آلمان در اینجا به پایان نرسید و از آنجا که عده زیادی خبرنگار در محل حضور داشتند, لحظه به لحظه از سفر غیر عادی مرکل گزارش داده می شد.


تصویر پایین نشان دهنده کاروان ماشین های پلیس و در میان آنها اتوبوس خبرنگاران و آنجلا مرکل است که در اتوبان های ایتالیا به سمت آلمان در حال حرکت هستند و مسیری ۱۷۰۰ کیلومتری را در پیش رو دارند. آنها شبهنگام در جنوب اتریش استراحت خواهند کرد و سحرهنگام سفر زمینی خود به سمت برلین را ادامه می دهند.


Tuesday, September 8, 2009

رویا


من یک رویایی داشتم و آن را خواهم گرفت. به سرخی همین چشمها قسم که رویایم را خواهم گرفت

Saturday, August 29, 2009

Heimat

"WENN MAN IN MEINER HEIMAT ANFANGEN WÜRDE DIE VERNUNFT AN DIE MACHT ZU LASSEN UND ENDLICH MAL DIESE RELIGIÖSE MASKE, DIE UNGEHEURE GESICHTER HINTER SICH VERBERGT, RUNTER NEHMEN WÜRDE, WENN MAN DIE MENSCHEN ZU SCHÄTZEN WÜSSTEN UND DIESE EINGESCHRÄNKTE NUR EINSEITIGE BETRACHTUNG DER WELT AUFGEBEN WÜRDE, KÖNNTEN WIR IN FRIEDEN UND WOHLSTAND NEBEN DER RESTLICHEN MENSCHHEIT EIN WÜRDEVOLLES LEBEN FÜHREN." 24.02.2007


ر« اگر در وطنم منطق اجازه یابد در مصدر قدرت قرار گیرد, اگر این ماسک مذهب نمایی که در پشت آن چهره های پلیدی خود را پنهان کرده اند پایین آورده شود, اگر انسان ها دوباره ارزش یافتند و اگر دید بسته و یک جانبه به دنیا به کنار رانده شود, خواهیم توانست در صلح و آرامش در کنار انسانهای دیگر زندگی ارزشمندی داشته باشیم » مطابق با ۵ اسفند ۱۳۸۵

Wednesday, July 1, 2009

به راستی به کدامین گناه؟

به راستی به کدامین گناه؟

خدایا

اگر بودن و فکر کردن گناه است چرا ما را آفریدی؟
اگر داشتن اندیشه دگر گناه است پس چرا این ها گنه کار نیستن؟



اگر عاشورا بود تا یاد بگیریم در مقابل تحجر و ظلم سکوت نکنیم؟
پس چرا ما باید سکوت کنیم؟


خدایا

اگر برادر کشی حرام است پس چرا برادرانمان را کشتند؟
اگر بهشت زیر پای مادران است پس چرا دلهایشان را در هم شکستند؟



ای برزخییان

همه چیزمان را گرفتین
آیا خدایمان را هم می گیرید؟

در آیین شما گویی خدایی در کار نیست
تنها خدایتان گویی زمینی و خاکی ست

شنیده اید

گویند روزی حق بر باطل پیروز خواهد گشت

آنوقت

اسم خود را می گذارین انسان و اینگونه مردم را می درید؟
اسم خود را می گذارین مسلمان و این جور پلیدانه دست و پای مردم را می شکنید؟



گویید ما خس و خاشاکیم
گویید ما اندکی بیش نیستیم



گر ما اندکیم
چرا بودنمان برایتان حراص است


می دانم که بسی دیر است
لیکن
از خدا بترسید
از خشم خلق ا.. بترسید
از آتش جهنم بترسید
از نفرین مادران و پدرانتان بترسید


خدایا شر هر چه حیوان انسان نماست
را از سر ما کم کن


خدایا به ما صبر بده تا
...