Monday, February 25, 2008

Santoor



چرا قلب ادم گاهی کنترل مغز رو به عهده می گیره و کار خودش رو از پیش می بره؟


چند روزه دلم هوای تهرون رو کرده. دلم می خواست می تونستم الان در در کوچه های محله مان در تاریکی شب قدم می زدم و نسیم باد رو در چهرم احساس می کردم همون نسیمی که بوی وطن میده و دل آدم رو آروم میکنه.


به مردم تو کوچه و خیابان نگاه می کردم و مثل عادت همیشگی از این تعجب می کردم که این مردم با داشتن این همه مشکلات چی جوری می تونن رو لبهایشان لبخندی جاری کنند و خوش و بش کنند. برم پارک و به اونایی که مشغول تفریحن نگاه کنم به جوانایی که گاهی از ته دل ریسه می رند به دختر پسرهایی نگاه کنم که کنار هم قدم می زنند و با نگاهاشون هزار تا حرف با همدیگر ردوبدل می کنند. برم یه میدون شلوغ و به تیپ های عجیب غریبی که جوانها می زنند نگاه کنم.


دلم می خواست می رفتم درکه روی یکی از تختهای زیر درخت دراز می کشیدم و به آسمان ذل می زدم.

چرا مغز آدم نمی تونه به قلبش بگه الان موقع این فکرا نیست؟ چرا مغز آدم نمی تونه آهنگ علی سنتوری رو خاموش کنه و بره سراغ زندگیش؟


\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/



دیشب فیلم سنتوری رو دیدم ساخته داریوش مهرجویی همین جوری که تو این مقاله نوشته یه شاهکار سینمای ایران که با وجود امکانات محدودش چنین فیلم های زیبایی رو خلق می کنه.


یه فیلمی که با دیدنش تازه می فهمی که بله قلب تو هم که فکر می کردی خاموشه هنوز داره می زنه و صدای تالاپ تالاپش این اطمینان رو بت می ده که تا چند وقت دیگر هم به همین شدت خواهد زد.


باید بگم از بازی بهرام رادان و گلشیفته فراهانی بسیار لذت بردم مخصوصا سکانس عروسی که خیلی جالب بود. فکر کنم اسم این دو بازیگر ایرانی دیگه یادم بمونه.


و شاید این فیلم به این موفقیت نمی رسید اگر محسن چاووشی صدایش رو در اختیار ٬علی سنتوری٬ نمی گذاشت.‌ (می بینید با این فیلم یه خواننده جدید ایرانی هم کشف کردم.)



رفیق من سنگ صبور غم ها ------------ به دیدنم بیا كه خیلی تنهام
هیشكی نمی فهمه چه حالی دارم ------ چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دلزده از لیلی ها ------------- خیلی دلم گرفته از خیلی ها
نمونده از جوونی هام نشونی ---------- پیر شدم پیر تو ای جوونی



راستی جواب معمای پست قبل عشق است.

Wednesday, February 20, 2008

exams

سلام

.دو روز دیگه تا امتحان باقی مانده و بعد از آن دوتا امتحان دیگه موندن


داشتم به این فکر می کردم چی میشد آدم به آن چیزهایی که می دونست عمل می کرد. به عنوان مثال در طول ترم بیشتر درس می خوند تا شب امتحان اینقدر تلاش بیهوده نکنه. ولی خوب من با خودم عهد کردم (مثل همیشه) از ترم دیگه بهتر میشم


راستی گفتم که بچه های دانشگاه چه جوری هستند. قریب به 50٪ از بچه ها خدای کامپوتر هستند جوری که وقتی باشون میگردی تازه می فهمی دنیای کامپوتر یه چیز دیگر از اونی هست که فکرش رو می کردی و دلت می خواد هر چی اونا می دونند تو هم بدونی خلاصه هر شب که میای خونه تا نیمه شب اینور اونور مطلب می خونی. میری ده جور کتاب می گیری و همه رو تا 50 صفحه اولشون می خوانی و به خودت قول می دی که سر فورصت بقیشو بخوانی ولی هیچ وقت دیگه نمیتونی سراغ این کتابهای دست خورده بری چون هر روز مطالب جدید یاد میگیری. بعد از به مدت بی خیال میشی و تصمیم می گیری با همون چیزایی که میدونی راضی باشی.
این تصمیمی بود که من گرفتم. منتها نه به این معنا که کتابهای دستخورده رو به ‍پایان نرسونم. اون کارو حتما انجام میدم. منتها وقتی دیم حدود صدوخورده ای

e-Book

.به حجم یک گیگ دانلود کردم دیدم بهتر فقط به همین قانع باشم که همین کتابها رو فعلا بخونم


راستی ترم آینده یه سمینار درباره یک موضوع مربوط به هوش مصنوعی باید بدم. موضوعش درباره یکی از روش های یاد گیری است. یادگیری به معنای اینکه از محیط اطراف و از دادها اطلاعات صحیح رو به دانسته ها اضافه کردن و از آنجا که اینکار بدون دخلالت برنامه نویس باید انجام بشه (وگرنه که نمیشد هوش مصنوعی) یکم پیچیدگی خاص خودش رو پیدا میکنه.
از انجا که این سمینار به زبان انگلیسی یرگزار میشه و منم تزم رو باید به انگلیسی بنویسم شاید در اینجا یه لینک بش بدم و به فارسی هم خلاصه اش را بنویسم



در پایان یه بیست سوالی

If you have it.
you don't need to have anything else.
If you don't have it,
it doesn't matter much what else you do have.